گربه ها اينجوري اند ديگر

روح الله حسني
ay_gin@yahoo.com

گربه ها اينجوري اند ديگر


روح الله حسني

شيشه شير را از يخچال در مي آورم و توي كاسه اي خالي مي كنم و جلوي گربه مي گذارم.به صداي دعواي زن و شوهر همسايه گوش مي كنم كه هر يك ديگري را مقصر گم شدن گربه مي دانند.توي مبل جلوي شومينه مي نشينم و گيتار را روي زانويم مي گذارم.گربه ته كاسه را مي ليسد و زبان سرخش را دور دهانش مي گرداند. موچ موچي مي كنم مي آيد ميان پاهايم و آرام چمباته مي زند. آهسته ميان گوشهايش را نوازش مي كنم و مي كشمش بالا. بدون هيچ مقاومتي روي زانويم مي نشيند و چشمهايش را برايم تنگ مي كند.دستش را مي گيرم و چنگالش را روي سيم هاي گيتار مي لغزانم.از صدايش تكاني به خودش مي دهد.

گربه ها اينجوري اند ديگر,بايد به چشم هايشان زل زد. آرام آرام نزديكشان شد.ميان گوش ها و پشت گردنشان را نوازش كرد.بعد مطيع در آغوش گرفتشان.

عصر كه لاي در آپارتمان ديدمش همين كارها را كردم تا توي آپارتمان خودم آوردمش.از آن موقع تا حالا توي خانه گشته است,غذا خورده و به صداي سازم گوش داده.ساعتي هم كنار من روي تخت دو نفره ام خوابيده است.در حالي كه توي آپارتمان روبرو در به در دنبالش گشته اند.

وقتي مرد همسايه را توي چشمي در ديدم او را توي حمام پنهان كردم.گفت:ببخشيد شما "سوني" را نديديد؟

گفتم:سوني؟

گفت:معذرت مي خوام...منظورم گربه زنم است از عصردنبالش مي گرديم

گفتم: من هيچ گربه اي نديده ام
بعد دعوتش كردم كه تو بيايد. سيگاري برايش روشن كردم و ازش خواستم كه آرام باشد و سوني هم هر جا باشد بر خواهد گشت.بعد با عجله سيگارش را خاموش كرد و گفت كه زنش منتظر است.بعد از رفتن در قفل كردم و سوني را از حمام بيرون آوردم.

از عصر دستكش را آماده روي عسلي كنار دستم گذاشته ام.جاي زخم روي چنگال هاي روي دستم من را وا مي دارد كه هميشه دستكش كنار دستم باشد.ديگر آموخته شده ام.سوني هنوز روي پا هايم لميده.آرام شروع مي كنم به نواختن اين آهنگ,كه هميشه مرا به هيجان مي آوردسوني هم انگار به هيجان مي آيد كه گوش هايش را تيز مي كند و گردنش را شق نگه مي دارد.آهنگ كه تمام مي شود گيتار را مي گذارم كنار دستم و دستكش ها را بر مي دارم و دستم مي كنم.حالا با انگشت اشاره ميان دو گوش هايش را نوازش مي كنم.آرام دستم را پايين تر مي آورم و پشت گردن را نواز ش مي كنم و دست ديگرم را از زير به آن يكي دستم چفت مي كنم. سوني حيرت زده نگاهم مي كند از جا بلندش مي كنم و روبرويم نگه اش مي دارم و گردنش را فشار مي دهم. تقلا مي كند و چنگالش رادر هوا تكان مي دهدو بيهوده بر دستكش مي كشد.صداهاي بريده بريده از گلويش در مي آورد. اما ديگر زن ومرد همسايه خوابند كه صدايش را بشنوند و به نجاتش بيايند.

يزد، آبان 81




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30144< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي